همه ی ما اهل یک قبیله ایم…

سكوت.

دنيا زيباست…ولي خشنه
دوست داشتن قشنگه…ولي هيچوقت خالص نيست.
آدمها رفيق هستند…ولي باز سپرشون رو روبروت نگه داشتن.با وجود اينكه ميدونن هيچ سلاحي در برابرشون نگرفتي.دنيا زيباست…ولي خشنه

اين دنيا خيلي خشنه…من خشونتش رو دست كم گرفتم.
خوب يادش نگرفتم…و اينكه چطور باهاش رفتار كنم.
اينكه احساسات لطيف…روحيات زيبا…براي خيلي چيزا و خيلي آدمها ارزش نيست.
اينها گاهي هيچ قيمتي ندارند.فقط زيبان…چيزهاي زيبا و بي كاربرد.

هيچ چيز خالصي تو دنيا وجود نداره…من زيادي براي اين دنيا و همه آدم هاش…لطيف…مهربون…دلسوز و عاشق…بودم.از امروز تمرين خواهم كرد كه ديگه اينطور نباشم.

پ.ن.سلام…كسي اينجا هست؟منم سامان.دلم براي خيلي هاتون تنگ شده/بخصوص تو محمد سكوت تلخيان.بهم كامنت بده.

نقطه چين…

تا جايي كه يادم مياد هيچوقت پسر لوسي نبودم…شرايط و موقعيت هاي زندگيم هيچوقت امكان اين رو برام فراهم نميكرد كه لوس باشم…براي خواستن و بدست آوردن چيزاي بزرگ بهونه هايي بيارم…و از كسي جشن تولد بخوام…اگرچه هميشه تبريك و توجه روحم رو ارضا ميكرد.

تك پسر يك كارمند بازنشسته كه تو سخت ترين شرايط و اون جو خانوادگي پر تنش بزرگ شد…سخت ترين دوران بلوغ رو تجربه كرد…خيلي از كارايي كه همسن و سالاش انجام ميدادند نديد و نكرد…ولي به جاش چيزايي بدست آورد كه شايد اگر كمي عادل باشم…الان به داشتنش خوشحالم.

بيست و يك سال گذشت و22 شروع شد…يادمه دقيقا پارسال توي همين روز يك پست به نام تولد تنهايي نوشتم…از تنهايي هام گفتم و اينكه هر سال احساس پخته تر شدن ميكنم…الان واقعيت امروزم با تصوري كه پارسال به 29 مرداد الانم داشتم خيلي متفاوته…حس ميكنم وجودم…افكارم…عقايدم…نگاهم به چيزي كه از زندگيم ميخوام از يه صافي رد شده…شكل گرفته…منظم و دفرگ شده…ولي جايگاهم هيچ تغييري نكرده…من از لحاظ جايگاهي همون سامان يه سال پيشم…هنوز تو كف چيزايي هستم كه يك سال پيش از امروزم ميخواستم…هنوز كه هنوزه راه كامل رسيدن به اهدافم رو نميدونم و وقتي يه جا ميشينم باز مغزم پر از فكر هايي هست كه ياداوريم ميكنه كه ميشد بهتر باشي…بايد عمل كني به اونچه كه ذهنت سالهاست قبولش داره ولي جسمت هنوز تو انجامش مردده…حس ميكنم هميشه وقت هست ولي اينطور نيست…سامان همون چيزهايي رو داره كه يك سال قبل داشت…هنوز منتظر شنيدن حرفاي اميدوار كننده و محرك براي حركتشه و هنوز اونقدر از راه رو نرفته كه بايد بره…و اين اصلا خوب نيست.

شايد من زحمت نميكشم…فقط به خودم زحمت ميدم…ولي…اينها اصلي ترين دغدغه هايي هست كه الان دارم…و دغدغه هايي كه خواستنش زيادي و تكراري شدن…داشتن يك عشق خوب.كه از كلمش فقط پوستش توي ذهنم مونده نه يك آرزو كه قدرت حركت رو بهم بده.
شايد پشت اين كلمات خيلي بچه به نظر بيام..مهم نيست…ولي اينجا تنها جايي هست كه ميتونم آزادانه بچگي كنم.

دوستتون دارم.

I Am alive…

حس ميكنم ديگه حرفي واسه گفتن ندارم…
ديگه نميتونم بنويسم از چيزايي كه روزي بزرگترن دغدغه زندگيم بود…
و الان عادي ترين چيز زندگيم شده…

ولي الان…شايد دستام نوشتن رو پس ميزنن…
زبونم ساكت شده…
ذهنم مجال چيدن كلمات رو نداره…
هيچ دليل نميشه كه ساكت موندن رو ياد بگيرم…
هيچ شيري نعره كشيدن يادش نميره…

پ.ن:من شير نيستم…فقط ماه تولدم شيره.
پ.ن:سلام…خيلي وقته اينجا نيومدم…خيلي وقته…اميدوارم خوب باشين…و همه چي خوب…اگرچه هيچوقت همه چي خوب نيست.

dream romance…

صدايت…معناي بودنم را فرياد ميزند…هر آنچه از ياد رفته است و از ياد برده ام…
ميگويد از هر آنچه كه بغض…مجال گفتنش را از لبان خسته ام گرفته است…
و من سكوت ميكنم در سيل هر آنچه فرياد ميزني…
در همهمه ي هر آنچه ميگويي…
و وهم بي امان نت هاي افسونگرت روح خسته ام را به مستي وا ميدارد…و مي گويد از هر آنچه بايد گفت…از هر آنچه بايد شنيد و سكوت كرد…

جدي نگير…

خسته كننده بود…

روح نداشت…بيشتر به حماقت هاي متظاهرانه شباهت داشت تا نگاهايي كه بشه روش دوست داشتن رو توصيف كرد…و چه دوست داشتن مسخره اي داشتي…خب ديگه…خريت واسه همون دوره هاي آدمه…مگه اينكه خيلي قالتاق باشي.!!!تو فكرت خيلي چيزا ميگذشت…از اون تيكه حلقه ي فلزي كه گوشه تخت افتاده بود تا اون كاندومي كه آرزو داشتي اي كاش نبود…از اون هارد سكسي كه تو حالت هنگي شبيه حل كردن تحليل سازه بود تا يه كار لذت بخش…

اره…بدتر از اينم ميتونست باشه…پس زياد سخت نگير…منم نميگيرم…از قديم ميگين جلو هرچي رو بگيري شديدتر ميشه…از خوابيدن با تو گرفته تا حشري شدن تو يه روز بهاري…پس گور باباش…

پ.ن1:به يه پست تقريبا بي قيد نياز داشتم…بوووس

 

 

سلام به همه ي دوستان عزيزم…اميدوارم همواره روزهاتون پر از شادي و آزادي باشه…آزادي از بند قيد هاي بي هدف…
خيلي وقته كه به بلاگم نيومدم…چند ماهي ميشه فك كنم و 17 مي و روز جهاني مبارزه با هموفوبيا (همجنسگرا ستيزي) بهانه اي شد واسه اينكه به اينجا سري بزنم و يجورايي اداي دين خودم رو داشته باشم…
جامعه ي ال جي بي تي ايران … جامعه اي كه شايد بيشتر از هر جامعه ي معادل خود از هموفوبيا آسيب ديده… آسيب از كساني كه هويت من و شما رو به رسميت نميشناسند و احساسات متفاوتمون رو درك نميكنند و در صدد مبارزه با هويت و موجوديت من وشما هستند…نگرشي كه جامعه ي اقليت ما رو محدود تر كرده و گاه بسترهايي ايجاد كرده كه سبب آسيب رسوندن خودمون به ماهيت خودمون شده…امروز روز مبارزه با چنين نگرشي بود…
من نميتونم ريشه ها و عوامل به وجود آورنده يا تشديد كننده ي اين نگرش رو واكاوي كنم… يا درمورد مبارزه با چنين تفكر آفت گونه اي پيشنهاد هايي براي مبارزه بدم…چون كسي كه برنامه مدون مبارزه اي براي حل مشكلات زندگي شخصي خودش نداره شايسته نيست راهكارهايي براي يك جامعه ي همتراز تنظيم كنه. مسلما دوستان عزيزم كه آگاه تر هستند و ديد فكري بازتري به اين مسائل دارند نكاتي رو بيان كردند كه خيلي ارزشمند و مفيد هست…پس جاي سخن من نيست…
تنها آرزوي من در اين روز براي جامعه ال جي بي تي اميد به فرا رسيدن روزي است كه در آن هيچ مبارزه اي از هيچ انساني بر عليه هيچ تفاوتي وجود نداشته باشد … اميد به رسيدن به درجه اي كه بتوانيم همديگر را آنگونه كه شاد هستيم قبول كنيم نه آنطور كه دوست داريم . جامعه ي همجنسگرا ستيز روزي به اين درجه از فهم و درك ذهني و اجتماعي دست يابد كه ملاك انسانيت را از عقل و اصول وجودي اش استخراج كند نه از نوار ضبط شده اي روي مغزش . كه هر صدا و ذات گنديده اي روي آن اثري مخدوش به جا گذاشته است .
به اميد آن روز…

پ.ن: به بهانه ي امروز…
بار ها گفته ام و بار دگر مي گويم…كه من و دلشده اين ره نه به خود ميپويم
من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست…كه از آن دست كه او مي كشدم ميرويم
دوستان عيب من بي دل حيران مكنيد… گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم
خنده و گريه ي عشاق ز جايي دگر است…مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم
(( حافظم گفت كه خاك در ميخانه مبوي…گو مكن عيب كه من مشك ختن ميبويم ))

ميدونم…

يه استارت…

خيلي وقته منتظر يه استارتم…

يه شروع…واسه تغيير دادن خيلي چيزا…چيزايي كه ميدونم ايراده و نقصه…ميدونم اشتباست و ميدونم آخرش به ضررم تموم ميشه…ولي بازم به پاي اون نقص هام ميمونم…تا اين استارت از راه برسه…و منو به راه بندازه…

گاهي تا يك ميليمتري من بهم نزديك ميشه و اون وقته كه ميبينم يه استارت ديگه هم واسه رسيدن به اون استارت اصلي لازم دارم…

من به زندگيم عادت كردم…با وجود اينكه خيلي نقص داره و خودمم ازش خبر دارم و بازم منتظر يه استارتم…

شايد اون فاصله ي يه ميليمتري من با اون استارت…همين عادت باشه…پايداري خوبه…ولي نه به قيمت ساكن موندن…

و من باز منتظر يه استارتم…

پ.ن : ميدونم كه هيچ استارتي قرار نيست بياد…ميدونم.

پ.ن : بهار زيباست…ولي اعتماد به نفسم رو كم ميكنه.

هيچي نگو…

از خواب بيدار ميشم…چشمم رو باز ميكنم…روي تخت ميشينم…اولين چيزي كه روبروم ميبينم ست قفسه ايه كه تركيب اونا با يكم از اراده ي من دنيام رو ميسازن…ولي چه فايده كه از همين اول صبح براي فردايي خودم رو اميدوار ميكنم كه 5 ساله قراره بياد.

بلند ميشم…چقدر اتاق تميز و مرتبه…چقدر خونه آرومه…بازم بوي هميشگي…بوي زيباي بودن…به دورو برم خيره ميشم و به فكر فرو ميرم…حيف به اين تميزي و حس آرامشي كه دارم بيهوده از بينش ميبرم و ميدونم كه هميشه اون رو نخواهم داشت…

نكنه حس جووووني رو كه ميگن همينه…

گاهي وقتا چقدر بده كه حس كني با بقيه فرق داري…روبروي آينه…لباساي نوم رو ميپوشم و زل ميزنم به خودم…نه انگار..تيپم…هيكلم…تقريبا شبيه همون كساييه كه توي خيابون تو كفشون ميرم و ميگم كاش مال من بودن…يا من شبيه اونا…

به سرتاپام نگاه ميندازم و فكر ميكنم…

اين روزا دقيقا حس ميكنم كه دارم ارزشمند ترين روزاي عمرم رو از دست ميدم و فقط يه علامت سوال گنده و خروار ها تصميم نگرفته  و كار نكرده كه حسرتش تو دلمه روبروم دارم…

حيف به تو سامان…بدجور داري حروم ميشي.

پ.ن: اولين پست سال 92…واسه شروع جالب نبود نه!!!

بهار…زيبا واژه ي نو شدن…

سلام به همه ي همحس هاي عزيزم…همه ي كسايي كه تو اين فضا و اين مدت برام حكم يه خونواده رو داشتند…اميدوارم زيباترين روي زندگي پيش روي همتون باشه…

شايد يه عادت بد باشه كه واسه هرچيزي مقدمه چيني ميكنم…ولي مقدمه ي اين پست به بهونه ي بهاره…

سال نو هميشه براي من يه زمان واسه فكر كردن بود…يه فكر كردن بي اختيار به يك سال كه گذشت…يك سال… جديدن چقدر سالها زود ميگذرن…هيچوقت نتونستم بگم يه سال برام چطور گذشت ولي هر بار كه به آخر هر كدومش ميرسم حس ميكنم پخته تر شدم…ديگه از خيلي از فكراي خامي كه يه سال قبل داشتم خبري نيست…و شايد همين معنيش تكامل باشه…

دنياي اينجا رو دوست دارم…شايد دنياي بيرون خيلي با اينجا فرق داشته باشه…شايد اينجا دنيايي باشه كه آدماش به اندازه مدت زمان خونده شدن پستشون بياد موندني باشن…ولي همين احساس بودن…حتي به اندازه خوندن يه پست…همينم غنيمته…اگرچه به رونق ديروز نيست…

عيد نوروزتون مبارك باشه عزيزانم…اميدوارم كه سال جديد براتون پر باشه از عشق و محبت…و هفت سين امسالتون پرباشه از چيزايي كه كم پيدا ميشه…پر از صداقت و صفا و سلامتي و سكه…

و فال پايان سال از لسان الغيب…عجب معجزه اي داره حضرت حافظ…باورم نميشه وفتي فال رو گرفتم ميون 495 غزل بازم فال پارسال اومد:

خوش آمد گل وزان خوش تر نباشد          كه در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلي درياب درياب           كه دائم در صدف گوهر نباشد

غنيمت دان و مي خور در گلستان          كه گل تا هفته ي ديگر نباشد

ايا پر لعل كرده جام زرين          ببخشا بر كسي كش زر نباشد

بيا اي شيخ و از خمخانه ي ما          شرابي خور كه در كوثر نباشد

بشوي اوراق اگر همدرس مايي          كه علم عشق در دفتر نباشد

ز من مي نوش و دل در شاهدي بند          كه حسنش بسته زيور نباشد

شرابي بي خمارم بخش يا رب          كه با وي هيچ درد سر نباشد

من از جان بنده ي سلطان اويسم         اگرچه يادش از چاكر نباشد

به تاج عالم آرايش كه خورشيد          چنين زيبنده ي افسر نباشد

كسي گيرد خطا بر نظم حافظ          كه هيچش لطف در گوهر نباشد

نقاب…

وقتي كه بر فراز آن كوه عظيم…محكم و استوار پاي برتخته سنگ سياه و نمناك نهاده ام و سر بر فراز آسمان آزاد…آن هميشه آبي و پهناور ساييده ام…آن زمان كه ذهن فارغ است از هر آنچه بايد بود…وجدان رهاست از زنجير هاي دين و گناه و توبه و اجر و عذاب..

تن آزاد است از هرچه آويزه ي مترسكي است …چشم بسته است از هرچه پوست و گوشت و زيبايي هاي كثيف…گوش كر است از همه وز وز هاي عاقلانه و دهان بسته است…مثل هميشه…

آن زمان لحظه ي رهايي من است…آن زمان است كه بايد روحم را آزاد كنم از بندي كه خسته و افسرده اش كرده…از آن هواي تهوع آور درونم كه ملول و دلگيرش ساخته…حال وقت آن است كه قفل زندان روح را بشكنم و به آنجايي برمش كه هوايي به آبي آسمان پهناور مامن گاهش باشد…حال است كه بايد فقل تن را بشكنم…سقوط از اين كوه عظيم صعود آزادانه ي روح من است…

چه زيباست آن زمان كه سبكبال و رها بر آغوش زمين روانه ميشوم و نداي موسيقي اصيل باد گوش هايم را پر ميكند…چه دلنشين است ضرب سرسام آور قلبي كه آن زمان بي دغدغه ي عشق به كسي يا دلبستن به ناكسي…بي دغدغه ي شك و دل كندن فردا…آزاد و تنها به شوق رهايي ميتپد…چه آسوده خاطر است آن ذهن…آن زمان كه تنها به شكستن زندان تن و آزادي روح مي انديشد…تا ثانيه هايي ديگر فقل گوشتين تنم پاره مي شود و از آن روح رنج ديده و ملول آزادي را تجربه خواهد كرد…

اگرچه شكستن هيچ تني زيبا نيست…ولي چه زيباست پرواز و رهايي آن روحي كه از زندان تن آزاد شد…

بر جسد متلاشي شده ام بخند…و به حال خود گريه كن كه حالا حالا ها گريه ها در انتظار توست…و من چقدر آرامم…بخند كه:

(خنده هاي آدميان از سه حالت دور نيست…يا ميخندند بر بدبختي ديگران…يا ميخندند بر خوشبختي خودشان …يا ميخندند بر احساس هم…(تولسوي)

پ.ن 1:ولنتاین همه ی عاشق های تنها و غیر تنها مبارک باشه…

پ.ن2:شاید این پست اونم تو این روز ولنتاین خیلی جالب نباشه…ولی چقدر خوبه این روزا یه یه نگاهی به سر و رومون بندازیم…نکنه یه نقاب سالها  روی صورتمون جا خوش کرده باشه…

Man-looking-in-broken-mirror